تا صبح قیامت نشود ذوق فراموش


آن را که کند با تو شبی دست در آغوش

نقاش اگر این روی ببیند متحیر


چون صورت دیوار بماند ز تو خاموش

برمردم دیوانه چه انکار که عاقل


تا در دهنت می نگرد می رود از هوش

سیم است نمی دانم اگر عاج کدام است


کان را بر و گردن نتوان گفت و بنا گوش

آخر چه بلایی و چه آشوب و چه آفت


شهری ز تو پر فتنه و شهری ز تو بر جوش

جور و ستم و حیف رقیب اینهمه سهل است


از یاد تو باید که نباشیم فراموش

یاران خبرم نیست ملامت مکنیدم


افتاده چو بینید چه پرسید ز مدهوش

با کس نتوان گفت که کشته است که قاتل


مجروح بکرده ست و دهن بسته که مخروش

گویند که ایام گل و موسم نوروز


در خانه و بال است به بستان رو و می نوش

خاطر به گلستان نکند میل که در شهر


دیوانه بکرده ست مرا سرو قبا پوش

جایی دگر از کوی دلارام نزاری


خوشتر نبود هرکه بگوید تو بمنیوش